سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































کوچه باغ های زندگی

سلامی گرم و صمیمی به همه ی میهمانان مهربان این خانه ی مجازی...

من،چکاوک چهری،دختری پر از شور و شوق و سرزندگی...

او،همسرم علی،تکیه گاه و مرد زندگیم...

.

.

.

از همان روزهایی که با اولین نگاه های دیگران فهمیدم دیگر بزرگ شده ام و به قول خودشان:وقتشه! احساسات مختلفی را تجربه کردم.

روزهایی نه چندان آسان بر من گذشت...

و سرانجام خداوند نام چکاوک و علی را بر لوح زندگی نوشت و چنین تقدیر کرد که آن دو شریک تمام لحظات تلخ و شیرین هم باشند.

و اکنون،درست از همان هنگام که در زیر سایه ی لطف مولایم علی بن موسی الرضا (علیه السلام)،من و علی برای ابد پیمان زندگی بستیم،لحظاتی سرشار از خوشبختی را تجربه میکنم.

اما برای رسیدن به این آرامش و خوشبختی از روزها و شبهای زیادی گذر کردم که هریک برایم تجربیاتی گرانبها به همراه داشته است.

از آنجا که خودم در آن روزها سخت نیازمند تجربه ها،افکار و گفتاری بودم تا مرا در سخت ترین و مهم ترین تصمیم زندگیم یاری کند،بر آن شدم تا همه ی تجربه هایم را در اینجا،که خانه ی پر مهر مجازی من است و برای تو که میهمان عزیز منی،بنگارم.

باشد که نگاشته هایم اندکی تو را در مسیری که پیش از این آغاز نموده ای و یا از این پس آغاز خواهی نمود یاری کند.

بدان که من هر روز،همینجا،آمدن تو  را به انتظار خواهم نشست و منتظر نظرات و انتقادات و پیشنهادات ارزنده ات هستم.

و من الله التوفیق...


نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/10/28ساعت 2:53 عصر توسط چکاوک نظرات ( ) |

تنها دوازده سال داشتم و آن هنگام که مادر میانسال و مهربانش با نگاهی سرشار از محبت نگاهم میکرد هرگز نمیدانستم که او مرا برای دردانه  پسرش نشان کرده! مادرم اول بار وقتی شانزده ساله بودم راز آن نگاه ها را برایم گفت و من فهمیدم که آن روزها وقتی آن خانم مرا برای پسربیست و چهار ساله اش خواستگاری کرده، پدر و مادرم تنها از روی ناباوری خندیدند! آنطور که مادرم برایم گفت او جوانی فهمیده، از خانواده ای اصیل و مذهبی و از دوستان و همکاران پدرم بود.اما پدر و مادرم آن وقتها مرا خیلی بچه تر از این حرفها میدانسنتد و حتی به راهکارهایی چون شیرینی خوردن و صبر کردن تا بزرگ شدن من و  ... هم راضی نشدند!

بعدها در دورانی که دبیرستانی بودم هم گاهگاهی در کوچه و خیابان و مسجد و یا از طریق بعضی دوستان و آشنایان،خواستگارانی پیدا میشدند اما هرگز هیچ کدامشان اجازه ی ورود به خانه مان را نیافتند! دلیل این امر نیز دیدگاه پدرم بود که همچنان سن مرا برای ورود به دوران پر مسئولیت تأهل کم میدانست! و اعتقاد داشت تنها دختر عزیزش فعلا  باید درسش را بخواند و حواسش پرت این مسایل نشود! تنها چیزی که از اوصاف خواستگارن آن دوران در خاطرم مانده : جوان بیست و چند ساله ی کارمند بانک که گویا خوش ظاهر هم بود! جوان طلا فروش و ثروتمند و دیگری جوان با ایمان و مبادی آداب که در مکانیکی کار میکرد،البته آنطور که مادرشان میگفتند!

البته  باید بگویم که من هم در آن روزگاران واقعا در حال و هواهای دیگری سیر میکردم و اصلا به فکر ازدواج و ... نبودم.

خلاصه،ترم اول دانشگاه بودم که اولین خواستگارم اجازه ی حضور یافت! روز واقعا سختی بود! نفس در سینه ام حبس شده بود.اظطراب همه ی وجودم را فرا گرفته بود.گونه هایم به شدت سرخ شده بودند.

جلسه ی اول مادر آقای خواستگار به تنهایی آمدند.حرف هایی زد و گفته شد و سرانجام قرار بعدی برای آمدن شخص شخیص آقای داماد گذاشته شد!1

جلسه ی دوم بعد از مراسم چایی آوران خواستگاری و زدن حرفهای معمول، بزرگترها ما را تنها گذاشتند تا به قول معروف حرفهایمان را بزنیم و سنگ هایمان را وا بکنیم!

خیلی راحت تر از آنچه فکرش را بکنم صحبت کردن را  با بیان معتقدات دینی مان شروع کردیم و به سرعت متوجه شدیم که در بسیاری از مسایل از جمله موسیقی و نماز و ارتباط با نامحرم و ... باهم فرق میکنیم! و بعد از آن کشیده شدن بحث به مسایل سیاسی خط ما را جدا تر کرد و ....

بله! با این اوصاف من تصمیم گرفتم که به اولین خواستگارم که هیچ جوره به هم نمیخوردیم جواب رد بدهم و البته لازم به ذکر است که آنها کار ما را راحت تر کردند و کلا دیگر به ما زنگ نزدند!

به هرحال جای شکرش بسیار باقی بود که جوان خواستگار تا این حد در ابراز عقاید و روش زندگی اش،با صداقت بود...2


1.اولین جلسه طبق معمول خواستگاری های سنتی در مشهد مادر آقا پسر به تنهایی به دیدن عروس خانوم می آیند و در صورتی که عروس خانوم مورد پسند واقع شود در جلسات بعد آقا داماد هم تشریف میامورند.

2.ادامه دارد


نوشته شده در دوشنبه 91/11/9ساعت 3:15 عصر توسط چکاوک نظرات ( ) |


Design By : Pichak